Distant War Memories
My most vivid memory from the 8 years of war between Iran and Iraq, is the dark corridor which we used as shelter during the heavy Iraqi bombardment of Tehran. I was making up stories which I drew on paper. It was dark, too dark to recognize the color of a crayon. I remember putting the drawings in handmade envelopes and leaving them under the door leading to the corridor where we spent hours and hours waiting for the “white alarm”. For some reason, I never drew airplanes, tanks or any other army vehicle popular among my classmates. There is one drawing which is still in front of my eyes: it is a house painted with a pale brown crayon, yes, pale brown because the cheap Chinese crayons where the only available ones, so every color would appear pale; using them with more pressure was likely to cause the paper to tear. Anyway, it was a firmly drawn sketch with 2 suns; one was inside the house and the other was shining outside. From above a huge grey tornado was approaching the house, but inside the tiny sun would shine (whenever the electricity wasn’t gone)… By the next attack, a kindergarten was targeted instead of the power station nearby.
By Amirali Ghasemi
June 2007 – Tehran
خاطرات جنگی دور
زنده ترین خاطرهای که می توانم از هشت سال جنگ ایران عراق به یاد بیارم، یک راهرو تاریک بود که ما را به جای پناهگاه پنهان میکرد، در حالی که تهران هدف بمبارانهای سنگین عراقیها بود، من برای خودم داستان می بافتم و آنها را روی تکههای کاغذ میکشیدم، تاریک تر از آن بود که بتوانم رنگ مداد شمعی را تشخیص دهم، یادمه که اونا رو پاکت دستساز که درست کرده بودم میذاشتم و آنها را هل میدادم به سمت نور کمی که از کفپوش صیقلی زیر درها که به راهرو و اطاق خواب منتهی میشد، پیدا بود. اونجا ساعتها و ساعتها در انتظار «آژیر سفید» بودیم و اگر به نورا نگاه نمیکردیم چشممون عادت میکرد. گرچه هرگز نفهمیدم که چرا هرگز توجهم به هواپیما یا تانک یا هر وسیله نقلیه زشت ارتشی را که به دلیل جَو اون دوران در بین همکلاسیهام محبوب بود، جلب نشد که بِکِشمش!
یک نقاشی هست که هنوز جلوی چشمامه، یه خونهای با رنگ قهوهای کمرنگ، بله، قهوهای کم رنگ چون مداد شمعیهای ارزان قیمت چینی تنها چیزی بود که وجود داشت، گمونم روش دو تا اسکیباز بود، نمیدونستم اسکی چیه، خیلی بعدها فهمیدم اما برف میدونستم و کاج هم تو حیاط مجمتع کوی مهر فراوون بود. هر رنگش اون چنان روی کاغذهای لیز کاهی، کمرنگ و بیجون منتقل میشد که بیشتر وقتا نقاشی با اونا با فشار بیش از حدی که باید میدادیم، باعث میشد که چیزایی که میکشیدیم به راحتی پاره پوره بشن. به هر ترتیب، این طرح که به سختی کشیده شده بود دو تا خورشید داشت یکی داخل خونه بود و اون دیگری بیرونش میدرخشید. در زیر، یک گردباد بزرگ خاکستری بود که داشت به خونه میرسید، اما داخلش یک خورشید ریز دیگه با پرتوهای نورش وجود داشت، که فقط هنگامی که برق نرفته بود میدرخشید … این بار یه مهدکودک رو نزدیک ما جای نیروگاه زده بودن!
ژوئن ۲۰۰۷ – تهران