دست میبَری
روی خودت خم شدهای
تا بِرِسی به
کاسبرگهای
گُل ایوانِ طبقهی پایین
گُلِ شیپوری
به سَمت نور
نروییده بود
– از بس خجالتی بار اومدی
نمی چینیاش…
عادتاً
فقط
وَر میروی
– طاقتِِ دوری امّا نداشتی
یادمه
گردههات که پخش می شد
آه
میرفتی
ملافه پیچ
تا دستمالِ رول بیاوری
عطسهات را دمِ صبح
و
نازُکْ پُشتِ چِشم
هات….
…می پَرَم
————-
۳:۱۵ صبح – اول نوامبر دو هزار و دوازده