قرقرهیِ زنگ زده به ریسمان سپید
و سطل سطل
که قیر داغ میکنند در حیاط همسایه
دود نامحدود مِشکی و غلیظ که محوِ آبیِ آسمانِ مشبک
و این ها همه فضاسازی است…
برای آنکه بگویم در این آفتابِ تیز اسفندِ نود و یک
قدم قدم دلم منقبض
و دستانی که طناب را بالا می کشند
هیچ خدا قوت
دست مریزاد
که بر سر یتیم می کشی و
باز تا پاسی از شب سر کاری
آهن خالی میکنند با طنین طبلی تو خالی
دستکشها به کناری
امّا با زِبریِ تعمدی چه می کنی؟
پُشتِ بام، عرصهیِ چسبناکِ نمایشی زیرزمینی
ظهر روز سوم مارس هزار و سیصد و نود و یک