سرانجام

Posted on

خون خونش را می‌خورد
و ماخونمان به هم نمی‌خورد
[آبمان با هم دریک جوی [می رفت
تنها چیزی که ما را به هم پیوند می‌داد
گُلهایِ قرینه‌یِ تو بود
و سِرُم های قندی – نمکی
–  اشکی گوشه‌ی غدّه‌ی اشگیِ رقیب
که مردّد است اگر بیافتد
تو او را هم با پریموس فِر بدهی
چون پاچه‌یِ بُزغاله
و چون نشیمنگاه من
و گریبان خود

—————

می‌توانسته‌ای
به آغوشِ دندان‌هایش
به شمارشِ تارهایِ صوتی
و انحنایِ صورتش
دل ببازی…

با زخم‌های پوست پیازی
و نگاه‌های کم فروغِ
“‌دستهایش را در باغچه می‌کاری”
با ما کارونی معروفت
که کنار ظرفشویی ماسیده
و کتریِ نیم‌سوز
ازحرارت شعله‌ی بالا
و یخبندان‌های نیمه‌شب‌های دادمان

——————

ارابه‌یِ سفید
که ترا به بیمارستان‌؛
و ارابه‌یِ مشکی که مرا به
غسالخانه، سالن تطهیر‌؛
چه دیر
فهمیدیم
که این پرزهای زائد را باید کَند،
[و صورت را باید برق انداخت [سه تیغ
و ماتیک را باید به لب گَزید،
روبالشی را باید عوض کرد
روی این تازه‌رفته، ترمه‌ی سالیان
کشید
و مِسواکش را آتش زد
آرام

———

شش وبیست و سه دقیقه صبح – هفت اردیبهشت نود و دو – تهران